ساندیس خور

هیئتی که در آن دغدغه مبارزه با اسرائیل نباشد؛ ابن زیاد هم سینه می زند!
ساندیس خور

نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد...
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت...
ولی بسیار مشتاقم...
که از خاک گلویم سوتکی سازد...
گلوم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش...
تا که پی در پی دم گرم خویش را بر آن بفشارد....
و سراب خفتگان خفته را آشفته تر سازد...
تا بدین سان بشکند دائم سکوت مرگبارم را...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
انتشار مطالب و نوشته های مـا با ذکر منبع و ارجاع لینک مجاز است.
mail: amin.davari@chmail.ir

پربازدیدترین ها
shobahat
مدیر تارنما

ساندیس خور

هیئتی که در آن دغدغه مبارزه با اسرائیل نباشد؛ ابن زیاد هم سینه می زند!





آقا اجازه هست کمی به خانمتان نگاه کنم و لذت ببرم؟             ...


توی بازار قدم می زد ، خانمی را دید با لباسی چسبان ، سیمایی زیبا و آرایش کرده و البته ظاهری چشم نواز … ، کنار آن خانم مردی را دید که انگار همسرش بود ، کمی فکر کرد ، نتوانست جلوی خودش را بگیرد ، جلو رفت و نگاهی به همسر آن خانم انداخت و گفت:

ببخشید اجازه هست کمی به خانمتان نگاه کنم و لذت ببرم؟

مرد که عصبانی شده یقه اش را گرفت و آن را اعلامیه دیوار کرد ، هر آنچه در دهانش بود بیرون ریخت و با عصبانیت گفت : مردک ، خجالت نمی کشی ، مگر خودت ناموس نداری ؟

اما مرد در کمال آرامش جمله ای را گفت و رفت

گفت مرد حسابی همه بازار دارند بدون اجازه به خانمت نگاه می کنند و لذت می برند تو هیچ نمی گویی ، من آمدم اجازه بگیرم و لذت ببرم تا حداقل عذاب وجدان نداشته باشم ، اشکالی دارد ؟!!

اما مرد ناگهان ساکت شد و به اطراف خود نگاهی کرد ، بعد از آن سرش را پائین انداخت ، انگار چیزی فهمیده بود !

kiousk.com

نظرات  (۱)

27 Esfand 92 ، 00:35 سجاد مؤذنی
اون روز اصلا حوصله نداشتم ازمحل کارم که داشتم برمیگشتم تا برم سوار مترو بشم یادم افتاد که باید به بازار هم سربزنم ببینم جنسی که دنبالش میگشتم رو آوردن یا نه ؟!

همینطور که داشتم به مغازه ها نگاه میکردم متوجه پچ پچ صاحبان حجره ها شدم که که هموشون یه چیزهایی رو زیر زیرکی داشتن به هم میگفتن و چشماشون بیرون رو نگاه میکرد.بی اختیار برگشتم به سمت عقب و دیدم یک زن و شوهر جوانی دارن در راسته بازار آروم آروم قدم میزنن و به اجناس مغازه ها نگاه میکنن .زنه خیلی آرایش تندی داشت و از لحاظ لباس هم واقعا وضعیت نامناسبی داشت که شاید خیلی ها توی خونه هم اینطوری حاضر نباشن بگردن .بدتر از آرایش و لباس پوشیدن این خانم نگاههای فروشندگان و بقیه مردها بود که توی بازار از هرچیز دیگه ای آزار دهنده تر بود.اگر چه همیشه نیت اول آرایش کننده جلب توجه دیگرانه ولی وقتی میدیدم جوونهایی که احتمالا مجرد هم هستن چطوری باولع تمام به چنین فردی دارن نگاه میکنن و چه تصاویری رو در ذهنشون متصور میشن اذیت میشدم.

باخودم گفتم :به توچه مربوطه ؟کارخودت رو بکن و راه بیفت برو پی کارت بذار اینا هم الکی دلشونو خوش کنن.

اما وقتی به نگاه سراسرحسرت و توام با گناه جوونهایی که داخل مغازه ها بودن یا داشتن ازکنار این زن و شوهر رد میشدن چشم میدوختم به خودم میگفتم : این جوون چه گناهی کرده که مجرده ؟اگه وضع مالیش خوب بود که اینجا برای یه قرون دو زار که نمیومد صبح تا شب پشت دخل دیگران وقتش رو بگذرونه تا بیکار نباشه تازه اگرهم حقوق نسبتا مناسبی بگیره واقعا ازپس خرج و مخارج سرسام آور زندگی های امروزی برنمیتونه بیاد که حاضر بشه تن به ازدواج بده و مسوولیت یکی دیگه رو هم قبول کنه .

تب و تاب عجیبی داشتم و نمیتونستم با افکارم کنار بیام ازیه طرف دردسرهایی که پشت سرهر تذکرو دلسوزی ازاین جنس وجود داره رو جلوی چشمم رژه میبردم ازطرفی هم جای سوز ترکه های گناهی رو روی بدن جوونهای میدیدم که بخاطر بی قیدی و بی غیرتی یه عده آدم تازه به دوران رسیده قدکوتاه نقش میبست.

هرجور بود باخودم کنار اومدم و دلمو زدم به دریا و نزدیکشون شدم .بادست آروم زدم به کتف شوهر این خانم و آروم بهش گفتم : ببخشید آقا ...

مرد آروم برگشت بهم نگاه کردم و وقتی چهره ام رو دید انگار متوجه شده باشه چی میخوام بگم سریع جواب داد: بفرمائید..فرمایشی بود؟

گفتم : خیر نمیخواستم مزاحمتون بشم راستش میخواستم ببینم اجازه میدید به خانمتون نگاه کنم و کمی ازش لذت ببرم؟!

مرده که گویا انتظار چنین حرفی رو نداشت توی یه چشم به هم زدن یقه منو گرفت و چسبوندم به دیوار باریک یکی از مغازه ها و گفت : توخیلی غلط کردی که بخوای به زن من نگاه کنی .مردتیکه مگه خودت خواهر ومادر نداری که به ناموس دیگران نگاه میکنی ؟بزنم با یه مشت اعلامیه ات کنم تا بفهمی ...هی که خوردی مزه اش چیه ؟

انگار ماشه رگبار رو کشیده باشن یکسره داشت ازاین حرفا شلیک میکرد و بدتر ازهمه صورتش توصورتم بود وهراز چند گاهی آب دهنش توی اون عصبانیت توصورتم میپاشیدو منم که ازاین کار متنفر بودم کاری از دستم برنمیومد.

یخورده که ادامه داد بهش گفتم :آقای عزیز چرا حالا ناراحت میشی؟ من که چیزی بدی نگفتم!

خیرسرم خواستم آرومش کنم ولی انگار بدتر شد یارو تازه دور گرفت و گفت : حالا چیزبدی نگفتی ؟دیگه میخواستی چه غلطی بکنی ؟نه توروخدا بیا چند تاچیز دیگه هم بهم بگو.

ازاونور زنشم جیغ جیغ میکرد که اینا همشون همینطورین فقط بلدن یه من ریش بذارن -اینا آب گیرشون نمیاد وگرنه شناگرای ماهری هستن و...

من که آروم سینه دیوار چسبیده بودم دوباره گفتم : آقای عزیز والله ازاون موقع که شما و خانمتون پاتونو گذاشتین توبازار همه کاسب ها و مشتریها دارن بدون اجازه به خانم شما نگاه میکنن و ازایشون لذت میبرن من فقط خواستم اجازه بگیرم که حداقل عذاب وجدان نداشته باشم ...

مرده اینو که شنید قرمز شدو داد زد: توخیلی ...خوردی...همینطور که اینو میگفت سرشو برگردوند به طرف خانمش و یه نگاهی به سروضع اون انداخت و انگار که سست شده باشه دستاش شل شدو یقه منو ول کرد ...

منم که دیدم الان وقتشه ادامه دادم : قصد مزاحمت نداشتم شرمنده ازخیرش گذشتم ... و آروم کنار جمعیت رفتم .

مرد به باچشم به زنش اشاره کرد و اونها راهشونو به سمت خروجی بازار تغییر دادن اما زنه همچنان زیر لب غرغر میکرد.اونها میرفتن تا از بازار خارج بشن ولی چشمها همچنان دنبالشون بود

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.